يكي بود يكي نبود. در سالي در يك شهر قحتي شد و سگي در آن شهر به علت قحتي و گرسنگي از آن شهر قصد شهر ديگري كرد و از آن جا بيرون آمد.
در شهر جديد به خانه اي ميرفت كه در آن خانه خانم خانه زياد خوراكي ها را نگه نميداشت و آن ها را دور ميريخت. سگ هم از اين شلختگي زن استفاده ميكرد و خوراكي هاي جور واجور ميخورد ولي هر وقت كه از خانه دور ميشد سگ هاي ديگر او را ميزدند و او را زخم و زيري ميكردند. سگ كه ديگر از رفتار آن ها خسته و خيلي هم عصباني شده بود بالأخره به شهر خود برگشت
سگان شهر خودش از او پرسيدند كه وضع طعام در شهري كه بودي چگونه بود سگ گفت در شهر غربت طعام بسيار است و كت بانوان بسيار غافل، اما عيبش اين است كه هم جنسان بر ما دشمني ميكنند و نميگذارند كه يك لقمه ي خوش از گلوي شخص پايين برود.