يكي بود يكي نبود يك عابد نذر كرده بود كه براي آتش بزي را قرباني كند. براي همين به روستايي رفت و در آن جا از كسي كه بز داست با هزار خواهش و تمنا بز چاق و چله اي خريد و به آن ها گفت كه بز را براي نذر آتش ميخواهد.
بز را بر شانه اش گذاشت و به خانه اش رفت. در راه خانه اش سه نفر اوباش كه مدتي بود گرسنه بودند اين عابد هندي را ديدند و با هم نقشه كشيدند كه هر طور شده اين بز را از دست عابد در بياورند و خودشان بكشند و بخورند و شكمي از عذا در بياورند
به همين علت وقتي عابد داشت به خانه بر ميگشت يكي از اوباش لباس خود را تغيير داد و سر راه او قرار گرفت و به او گفت: چرا سگ بر دوش گرفته اي ميداني كه گرفتن سگ كار پليدي است و گرفتن سگ و شتر و خروس كار نادرستي است.
عابد عصباني شد و گفت: مگر كوري؟ نمي بيني كه من بز را بر دوش گرفته ام نه سگ؟ و اوباش گفت چرا از شنيدن حرف حق عصبي ميشوي تو سگ بر دوش گرفته اي. عابد به حرف او توجهي نكرد و به راه خود ادامه داد. در ادامه راه يك اوباش ديگر با لباس مودل سر راه او قرار گرفت و گفت چرا گوساله بر دوش گرفته اي تو كه برايت گاو مقدس است بايد بداني كه اگر اين گوساله در دست تو بميرد بايد غسل كني با شير گاو و... عابد عصباني شد و گفت مگر كوري نمي بيني كه من بز بر دوش دارم. اوباش دوم گفت اين گوساله است چرا از سخن حق ميرنجي عابد باز هم توجهي نكرد و به راه خود ادامه داد
كمي كه راه رفت اوباش سوم سر راه او قرار گرفت و به او گفت از عابد چرا خر بر دوش گرفته اي؟ مگر نميداني هر كس دانسته يا ندانسته خر بر دوش بگيرد گناه كرده و بايد غسل كند؟ بهتر است تا كسي نفهميده اين خر را زمين بگذاري.
مرد عابد تحت تأثير حرف هاي اين سه اوباش قرار گرفت و باخود فكر كرد كه حتما اين بز شيطان است كه هر ساعت تغيير شكل ميدهد و بدون اينكه چيزي بگويد بز را زمين گذاشته و به خانه اش برگشت و سه اوباش بز را كشتند و خوردند و دلي از عذا در آوردند.
خوب بچه ها اميد وارم از داستان من خوشتون اومده باشه بازم براتون از اين داستان ها ميذارم به شرط اينكه برام نظر بذاريد
فعلا باي