من هميشه خودم را تميز و خوش بو نگه ميداشتم اما او مرا بد بو صدا ميكرد.
اين مهمان مغرور طوري سر سفره نشسته بود كه انگار با آمدنش به همه افتخار داده است.
آن روز من هم مثل هميشه بر سر سفره نشستم تا غذا بخورم اما او لباس خود را جمع كرد و آن طرف تر نشست بعد رو به اربابم كرد و گفت در اين خانه هميشه بردگان بو گندو به آقا بر سر يك سفره مينشينند
اربابم گفت او برده نيست فقط اينجا كار ميكند و مثل برادر من است با شنيدن اين حرف مسلمان شدم آن وقت فهميدم كه خدايي كه او ميپرستد واقعا دوست داشتني است
با آموزش هايي كه مولايم به من ميداد خيلي چيز ها آموختم جوان بودم و حافظه ي خوبي هم داشتم چيزي نگذشت كه قسمت هايي از قرآن را حفظ شدم
چيزي كه زندگي مرا عوض كرد به قول دوستان شوخ و خندانم يك كاسه ي آش بود.....
در روز مهماني همه آمدند و دور سفره نشستند سفره ي بزرگي پهن شد من كاسه هاي آش را سر سفره ميآوردم و ميچيدم مهمان ها زياد بودند و من هم خسته شده بودم يك بار كه با كاسه ي آش به اتاق آمده بودم پايم به كناره ي فرش گرفت كاسه ي آش روي لباس مولايم ريخت
مولايم به من نگاه كرد من دست و پاي خود را گم كرده بودم منتظر خشم تند او بودم.
مهمانان بي اختيار خنديدند اين ميتوانست آتش خشم او را تند تد كند
كسي گفت خوب است حسين بن علي او را با شلاق بزند و او را ادب كند
مولايم به من گفت تو كه قرآن ميداني يك آيه براي مهمانان بخوان
من خواندم الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس...( آنان فرو خورنده ي خشم خويش اند و بخشاينده ي مردم...)
مولايم گفت او را بخشيدم
بعد من بقيه ي آيه را خواندم و الله يحب المحسنين( و خداوند نيكو كاران را دوست دارد)
مولايم گفت تو را آزاد كردم